چپ بیریشه: سیاست از بالا، شکست از پایین
در مورد فلسطین، بسیاری از جریانهای چپ در اروپا با شعارهای حقطلبانه ظاهر شدند. اما در همان لحظه — وقتی باید با حماس، فاشیسم اسلامی در ایران، اقتدارگرایی روسیه و سرمایهداری نظارتی چین هم روبهرو میشدند — سکوت را برگزیدند.
سیاوش شهابی
حدود یک ماه پیش، یانیس واروفاکیس، وزیر دارایی سابق یونان و رهبر فعلی حزب MeRA25 با انتشار یک ویدئو به مناسبت دهمین سالگرد همهپرسی «نه به ریاضت اقتصادی» در یونان، درباره یک شکست سیاسی در این کشور تأمل میکند. او به لحظهای در سال ۲۰۱۵ اشاره میکند که بخشی از مردم یونان در برابر دیکتههای اقتصادی اتحادیه اروپا ایستادند و زمانی که دولت، از جمله خودش، نهایتاً تسلیم فشارها شد. در ظاهر، این ماجرا همچنان بهعنوان بخشی از مبارزه یونانیان روایت میشود. اما در همان ویدئو، وقتی واروفاکیس به شعار «زن، زندگی، آزادی» اشاره میکند، بدون آنکه اشاره ای به مبارزه زنان در ایران علیه ساختار سرکوب، یا خیزشهایی که این شعار را جهانی کردند مطرح کند، وارد فضایی میشود که معنای بحران چپ امروز در اروپا را بهروشنی نشان میدهد.
این حذف اتفاقی نیست. این پاکسازی حاصل نوع خاصی از نگرش است: نگرشی که سیاست را از منظر دولتها، دیپلماسی و توازن قوا میبیند، نه از دل جنبشهای مردمی. شعار «زن، زندگی، آزادی» در سالنهای کنفرانس زاده نشد؛ در خیابانهای تهران، سنندج و ایذه فریاد زده شد. این شعار نه از سوی رهبرانی چون واروفاکیس، بلکه از جانب زنانی آمد که در برابر استبداد دینی و ستم طبقاتی ایستادند، زیر شلاق، در سلول انفرادی، و بر خاک سرد گورستانها وقتی بر مزار فرزندانشان مویه می کردند. وقتی واروفاکیس این شعار را تنها به «جنبش کُردی» تقلیل میدهد، بیآنکه اشارهای به خیزش سراسری مردم ایران کند — همان مردمی که زمانی آنان را دوست و رفیق خود میخواند — نهتنها تاریخ را پاک میکند، بلکه مبارزه را از واقعیت زمینیاش جدا میسازد.
در دسامبر ۲۰۲۲، واروفاکیس در مصاحبهای با تلویزیون ایراناینترنشنال مستقر در لندن، جمهوری اسلامی را «رژیم اسلامو-فاشیستی» توصیف کرد و گفت باید در برابر آن ایستاد. او همچنین از جنبش «زن، زندگی، آزادی» حمایت کرد و تأکید نمود که نباید به دوگانههای کاذب تن داد: نه در کنار اسرائیل وامپریالیسم آمریکا، و نه در کنار یک رژیم سرکوبگر، بلکه در کنار مردم، از پایین. او حتی به کمپینی بینالمللی در همبستگی با زندانیان سیاسی ایران پیوست که از سوی کنشگران تبعیدی ایرانی راهاندازی شده بود.
اما در ویدئوی منتشر شده و در نامهی سرگشادهاش به سفیر جمهوری اسلامی در آتن، هیچکدام از آن مواضع قبلی مطرح نمیشوند. نامه فقط حملهی اسرائیل را محکوم میکند — موضعی که قطعاً میتوان از آن دفاع کرد — اما هیچچیز دربارهی جمهوری اسلامی، ماشین سرکوب آن، یا مطالبات مردم نمیگوید. حتی یک خط.
این چرخش، صرفاً عقبنشینی فردی نیست. بازتابدهندهی یک بحران ساختاری در چپ اروپاست: چپی که از مبارزهی طبقاتی جدا شده، به دیپلماسی سیاسی پناه برده، و توان تحلیل اشکال معاصر فاشیسم را از دست داده است. در مورد فلسطین، بسیاری از جریانهای چپ در اروپا با شعارهای بلند و حقطلبانه ظاهر شدند. اما دقیقاً در همان لحظه — وقتی باید با حماس، فاشیسم اسلامی در ایران، اقتدارگرایی روسیه و سرمایهداری نظارتی چین هم روبهرو میشدند — سکوت را برگزیدند. آنها فقط زمانی میتوانند فاشیسم را تشخیص دهند که از سوی راست افراطی غربی باشد — ترامپ، اوربان، یا ملیگرایی فرانسوی.
به همین دلیل، در جنبشهای همبستگی با فلسطین در سراسر اروپا، صداهای دینی و نمادهای اسلامی بلندتر و آشکارتر از صداهای سکولار یا پیشروی منطقه شنیده میشوند. فمنیستها و کنشگران کوییر غربی معمولاً سریع و با صدای بلند در دفاع از فلسطین ظاهر میشوند. اما یک فرد کوییر ایرانی، فلسطینی یا سوری در همان فضاها بهراحتی به حاشیه رانده میشود، چون در قالب از پیشتعیینشدهی «سوژهی مسلمانِ تحت ستم» جا نمیگیرد. مبارزات محلی آنها گاهی حتی بهعنوان پژواکی از خصومت راست افراطی غربی با مهاجران و مسلمانان در همان غرب تعبیر میشود. این تحریف تصادفی نیست. با نقشآفرینی چهرههایی چون واروفاکیس و در بستر یک محیط سیاسی گستردهتر ممکن میشود، محیطی که آنچه زمانی خود را نیرویی مترقی و چپ در غرب میدانست، اکنون هیچ پیوند واقعی با روشنگری سیاسی یا انترناسیونالیسم ندارد.
آنچه اکنون میبینیم، یک نمایش خاص از مقاومت است، مقاومتی که فقط در برابر راست افراطی غربی تعریف میشود، نه در پیوند با مبارزات زیستهی میلیونها انسان تحت حکومتهای فاشیستی، حکومتهای دینی یا الیگارشی در ایران، افغانستان، عراق و سوریه. نتیجه، مضحک است: یک انسان شرقی که با تئوکراسی میجنگد، برای آزادی بیان، اختیار بر بدن خود و بقا مبارزه میکند، بهعنوان دشمن اسلام شناخته میشود، گویی به زبان ناسیونالیسم مسیحی سفیدپوست سخن میگوید. انگار این فرد هیچ پیوندی با جامعهی خود ندارد، هیچ تاریخ و زمینهای ندارد، فقط بدنی بیگانه است که به درون این گفتگو پرتاب شده.
این حذف جنبشهای واقعی سیاسی، دست در دست نوعی نابینایی اروپامحور پیش میرود که هرگونه امکان تحلیل بینالمللی یا فراملی را از میان میبرد. در این جهان اخلاقی تخت و یکدست، اسلام سیاسی بهعنوان پرچمدار مقاومت معرفی میشود. در همین حال، فمینیستهای ایرانی، کنشگران کوییر، چپگرایان سکولار، جمهوریخواهان و نیروهای دموکراسیخواه به حاشیه رانده میشوند، چون «نامناسب»، «بیش از حد پیچیده»، یا «بیش از حد غربیشده» تلقی میگردند.
این بحران فقط درباره واروفاکیس نیست. برای مثال، نائومی کلاین بهدرستی در مورد فاشیسم دیجیتال و ظهور میلیاردرهای تکنولوژی که با سیاست راست افراطی همراه شدهاند، هشدار داده است. اما او نیز بهنظر میرسد فراموش میکند که منطق الیگارشی — خشونتبار، استخراجگر، نظارتگر — دهههاست که تجربه زیستهی مردم ایران بوده، آن هم به شکلی خشنتر و سازمانیافتهتر. با این حال، بسیاری از جنبشهای چپ جهانی هنوز در بهکار بردن واژه فاشیسم درباره وضعیت ایران تردید دارند. نظریه آنها از فاشیسم، ناکافی است. آنها نمیتوانند ترکیب اقتدارگرایی دینی، سلطهی طبقهی رانتخوار، و ویرانی زندگی اجتماعی روزمره را که مشخصهی رژیمهای معاصر در جنوب جهانی است درک کنند.
حکومت جمهوری اسلامی بسیاری از ویژگیهای فاشیستی را در خود دارد: وسواس بر زوال ملی، یافتن دشمنان خارجی برای قربانیسازی، خشونت آیینی، و تلاش برای ساختن یک جامعه «خالص» و «اخلاقی» از راه سرکوب. اما آنچه ندارد، شور عمومی یا اجماع گستردهی نخبگان است که رژیمهای تاریخی فاشیستی را سر پا نگه میداشت. در ایران امروز، سرکوب جای رضایت را گرفته. اجبار، جایگزین کاریزما شده. رژیم نه بهخاطر حمایت ریشهدار مردمی، بلکه بهخاطر تواناییاش در سرکوب و تکهتکهکردن هر آلترناتیو ممکن در قدرت مانده — بهویژه آنهایی که از پایین میجوشند. تا زمانی که شکست نظری چپ و درک نادرست از واقعیت ادامه دارد، مبارزات واقعی میلیونها نفر پشت شعارهای توخالی و همبستگیهای انتخابیِ یک مقاومت جعلی، نامرئی باقی میمانند.
بخش زیادی از چپ اروپا امید خود را به انتخابات و بازیهای پارلمانی بسته است. همین ذهنیت بود که به فروپاشی حزب MeRA25 واروفاکیس در یونان نیز انجامید، حزبی که نه فقط نتوانست وارد پارلمان یونان شود، بلکه پوپولیسمش آنرا کنار گرایشهای ملی گرای دیگری قرار داد که زمانی آنها را راستگرا خطاب می کرد. وقتی نیروهای چپ از مبارزات زیستهی مردم عادی جدا میشوند، در نهایت حتی جایگاه خود در نهادهای رسمی را هم از دست میدهند. نه به این دلیل که مردم به راست چرخیدهاند، بلکه چون این مدل از چپ فراموش کرده چگونه به زبان طبقه و از پایین سخن بگوید.
سیاستی که هنوز باور دارد میتوان جهان را صرفاً از طریق بیانیهها، موازنههای دیپلماتیک و محاسبات ژئوپولیتیکی تغییر داد، نسبت به خواستهای ابتدایی «نان، کار، آزادی» ناشنواست. و مهمتر از آن، نمیتواند نمایندهی این خواستهها باشد. در ایران، سیاست از پایین از پیش بازتعریف شده است. با وجود سرکوب وحشیانه، مردم مطالباتی را فریاد زدهاند که نه فقط بیعدالتیهای سیستم، بلکه خودِ بنیادهای آن را به چالش میکشند: از «نه به اعدام» تا فراخوان برای «حکومت شورایی». این سیاستی نیست که بر پایهی پلتفرمهای حزبی یا نهادهای قانونی ساخته شده باشد. از دل اعتصاب کامیونداران، اعتراض معلمان در حیاط مدرسه، و زنانی که در خیابانها با رژیم روبهرو شدهاند، بیرون آمده. این جنبشی نیست که منتظر تأیید روشنفکران غربی باشد.
این شکل از مبارزه حاضر نیست از فیلتر زبان نهادینهی سازمانهای غیردولتی، وزارتخانههای خارجه، یا اتاقهای فکر سوسیال-دموکراتها عبور کند. از دل اضطرار زاده شده، نه ایدئولوژی؛ از دل ضرورت، نه نقشهراههای نظری. و تا زمانی که چپ در غرب نیاموزد که نه با ترحم، بلکه با همبستگی ریشهدار در مبارزهی مشترک گوش کند، بیربط باقی خواهد ماند. چپی که فقط در برابر راست افراطی غربی میایستد، اما برای سرکوب در تهران یا مسکو بهانه میآورد، نه رادیکال است و نه پیشرو. فقط مدیر وضعیت موجود است. امروز در سراسر اروپا، چپ از پارلمانها بیرون رانده میشود و کنترل خود را از دست میدهد، نه به این دلیل که ارزشهایی که ادعای آنها را دارد منقضی شدهاند، بلکه بهخاطر اشکال در جهانبینیاش. جای آن را خلائی پر میکند که با نوعی نیهیلیسمی پُر شده که لباس آنارشیسم به تن کرده، اما هیچ مسیر، هیچ استراتژی و هیچ اتکایی به مبارزات مادی مردم واقعی ندارد.
جمهوری اسلامی امروز برای فاشیستی بودن نیازی به راهپیماییهای عظیم یا نظامیگری زیباییشناسانه ندارد. قدرتش در خشونت بوروکراتیک، درهمتنیدگی مذهبی-سیاسی، و تولید مداوم دشمنان است: زنان، کارگران، دانشجویان، مهاجران و کوییرها. آنچه با آن مواجهایم، شکلی بوروکراتیزه، تکهتکه و پساکاریزماتیک از فاشیسم است، فاشیسمی که با فرسایش و نظارت زنده میماند، نه با ارادهی تودهای یا شور ایدئولوژیک. یک چپ زنده و مرتبط باید یاد بگیرد به صدای ستمدیدگان گوش کند، هر جا که این صدا بلند میشود، نه فقط وقتی که با روایتهای آشنای غربی همخوانی دارد. باید چشماندازی واقعی از رهایی ارائه دهد، نه فقط شعار. باید با این چشمانداز زندگی کند، نه اینکه فقط نمایش دهد. تا آن زمان، همچنان آسایش را با شفافیت اشتباه خواهد گرفت، و مقاومت را با برندسازی.
© کپیرایت ایراندرفت ـــ کپی و تکثیر این مقاله در رسانههای اجتماعی ممنوع است.
(این نسخه فارسی یادداشت من است که در نیوپالتیکز منتشر شده بود.)